من دلم تنگ نشده است.

ساخت وبلاگ
چند خاطره، نه، تصویر هست که مانده میان ذهنم. هر بار که آمده‌ام بگویمشان، بنویسمشان، نچرخیده زبانم، لرزیده دستم، قلبم.

اولیش آن‌ موقع بود که بر می‌‌گشتم از اصفهان، برای آخرین بار. نشسته بودم توی ماشین، آرنجم را گذاشته بودم لبه پنجره و سرم را تکیه داده بودم. نور خورشید در حال غروب افتاده بود روی صورتم و ماشین می‌‌لغزید میان خیابان ‌های شهر و بغض خفه‌ام می‌‌کرد, راستش آن‌ بغض را قورت دادم.

بار دومش فرودگاه استانبول بود، در راه آمدن. پنج و نیم صبح نشسته بودم رو به نمای تمام شیشه ای گیت پرواز و شهرِ در حال بیدار شدن را نگاه می‌‌کردم. آدم‌ها و خیابان‌ها کم کم جان می‌‌گرفتند و خورشید خودش را یواش یواش پهن می‌‌کرد میا‌‌ن سالن، روی صورت‌های خسته و بغضشان. آن بغض را هم خوردم.

 سومیش کریسمس دو سال پیش بود. دراز کشیده بودم روی تخت و خواب می‌‌دیدم همهمهٔ خانه پدر بزرگ را. خواب می‌‌دیدم که پدر بزرگ زنده است, رادیو را گذشته کنار دستش, سر سفره و قصه ظهر جمعه گوش می‌‌دهد. چشمانم را که باز کردم، دیدم خانه همسایه شلوغ است و من دراز کشیده‌ام اینجا، پشت این "دیوارهای سرد". آن‌ بغض را هم... .

آخریش اما دیشب بود. سرما خورده بودم و گیر کرده بودم میان هذیان و تب‌ بیداری و خواب. خواب "خانه" را دیدم. خواب دیدم راه می‌‌روم میان خیابان ‌های شهر. آدم ها، ماشین ها، چهره‌های اشنا. بیدار که شدم بالشم خیس بود.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط پویا  | 
شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : دلم,تنگ,نشده,است, نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 115 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:58