اولیش آن موقع بود که بر میگشتم از اصفهان، برای آخرین بار. نشسته بودم توی ماشین، آرنجم را گذاشته بودم لبه پنجره و سرم را تکیه داده بودم. نور خورشید در حال غروب افتاده بود روی صورتم و ماشین میلغزید میان خیابان های شهر و بغض خفهام میکرد, راستش آن بغض را قورت دادم.
بار دومش فرودگاه استانبول بود، در راه آمدن. پنج و نیم صبح نشسته بودم رو به نمای تمام شیشه ای گیت پرواز و شهرِ در حال بیدار شدن را نگاه میکردم. آدمها و خیابانها کم کم جان میگرفتند و خورشید خودش را یواش یواش پهن میکرد میان سالن، روی صورتهای خسته و بغضشان. آن بغض را هم خوردم.
سومیش کریسمس دو سال پیش بود. دراز کشیده بودم روی تخت و خواب میدیدم همهمهٔ خانه پدر بزرگ را. خواب میدیدم که پدر بزرگ زنده است, رادیو را گذشته کنار دستش, سر سفره و قصه ظهر جمعه گوش میدهد. چشمانم را که باز کردم، دیدم خانه همسایه شلوغ است و من دراز کشیدهام اینجا، پشت این "دیوارهای سرد". آن بغض را هم... .
آخریش اما دیشب بود. سرما خورده بودم و گیر کرده بودم میان هذیان و تب بیداری و خواب. خواب "خانه" را دیدم. خواب دیدم راه میروم میان خیابان های شهر. آدم ها، ماشین ها، چهرههای اشنا. بیدار که شدم بالشم خیس بود.