تمرینِ نوشتن و یا " صبحت بخیر بابا"

ساخت وبلاگ

مخمل داشت به در بسته اتاق پنجه میکشید. یک چشمم را باز کردم، هوا روشن شده بود و بوی باران از لای پنجره نیمه باز پیچیده بود توی اتاق. از هفته پیش که پرده های کلفت اتاق را نصب کرده ام دیگر نمی توانم از روی میزان روشنایی اتاق، ساعت را حدس بزنم. یک وری شدم، بالشت دوم روی تخت را گذاشتم روی آن یکی گوشم که روی بالشت نبود و سعی کردم دوباره بخوابم. صدای پنجه کشیدن مخمل را هنوز می شنیدم. ساعت چند بود یعنی؟ با دستم دنبال گوشی روی زمین گشتم. ده و نیم بود. اثر الکل دیشب را هنوز حس میکردم. منگ بودم. خودم هم می دانستم که تلاشم برای دوباره خوابیدن بی نتیجه است. فکر کردم به اینکه امروز باید دفتر شرکت بروم و سه چهارساعتی کار کنم. فکر کردم به اینکه، خرید خانه و تمیزی و آشپزی هم دارم. جیم هم باید بروم. هنوز هم برای کلاس داستان نویسی یادداشت ننوشته ام.

مخمل حالا داشت خودش را به در می کوبید. فکر کردم به قهوه Cold brew توی یخچال. از آن سه بطری که هفته پیش گرفته بودم، یکیش باید مانده باشد هنوز. از فکر قهوه انرژی گرفتم و پاشدم.

"صبحت بخیر بابا"

مخمل روی دوپایش نشست،سرش را آورد بالا و زل زد به من.

بعدش هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه. به قهوه سرد توی یخچال فکر می کردم. از توی کمد قوطی کنسرو غذای گربه را درآوردم و توی ظرف غذای مخمل خالی کردم. لیوان را از قهوه پر کردم و نشستم روی مبل و ایسنتاگرام را باز کردم. حماس، اسراییل، ترامپ و مهرجویی و .. . "آ" همان موقع پیام داد که چرا وقتی دیشب رسیدم خانه بهش خبر نداده ام و هم اینکه چقدر بابت شام دیشب بدهکار است؟ پیامش را باز نکردم. فکر کردم اکر جوابش را الان بدهم پیام تبدیل به مکالمه می شود. زیادی زود بود برای حرف زدن.

در کشویی بالکن نیمه باز بود، لرز کردم. زیر درخت جلو خانه پر شده بود از برگهای زرد. فکر کردم برگهای این درخت کِی زرد شد که من متوجه نشدم؟ بعد فکر کردم که کاش می توانستم بجای دفتر شرکت بروم هایک و امسال پاییز را درست ندیده ام.

یادم افتاد باید به دندان پزشکی زنگ بزنم و وقت بگیرم و بعد فکر کردم به اینکه "ژ" بهم گفته عمل دندانت آسان نخواهد بود و پیش خودم گفته ام که کاش روز عمل را تنها نمی رفتم. داروهای "ه" را هم که از ایران آورده بودم باید امروز برایش بفرستم.


مخمل غذایش را تمام کرد، پرید روی مبل، سرش را گذاشت روی دستانش و چشمانش را بست. حسودیم شد.

فکر کردم که کاش اصلا می توانستم برگردم توی تخت، در را ببندم و بالشت را روی گوشهایم فشار بدهم و توی تاریکی اتاق تا ابد بخوابم.
.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 63 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46