داستان اول

ساخت وبلاگ

دستهای مرد به فرمان ماشین قفل شده بود وعمیق و تند نفس می کشید. بخار خاکستری رنگی با عجله از کاپوت ماشین به هوا بلند میشد. مرد مات و منگ نگاهش خیره به جلو مانده بود. دهانش گس و تلخ بود. چشمانش را یک آن بسته بود و بعد که باز کرده بود شبح یک آدم را دیده بود فقط برای یک لحظه. شبح یک آدم ایستاده میان جاده.

می ترسید که از ماشین پیاده شود. نمی خواست باور کند. به ذهنش رسید که بگریزد. کسی آنجا نبود و او را ندیده بود. می توانست ماشین را رها کند و فرار کند اما نه! چه فایده! رد ماشین را که می گرفتند پیدایش می کردند. شاید هم اصلا آدمی در کار نبوده و او جانوری را زیر گرفته و بین خواب و بیداری شبح یک آدم را دیده. یک آدم تنها میان این جنگل در این ساعت شب و سرما چه میکرد؟ حتما اشتباه کرده. حتما حیوانی بوده که با او بر خورد کرده. این فکر خیالش را کمی راحت کرد تصمیمش را گرفت. باید با حقیقت روبرو میشد. بر ترس و شکش غلبه کرد. دستگیره در را گرفت و با فشار در ماشین را که تغییر شکل داده بود را باز کرد و پیاده شد . حس می کرد که بدنش دیگر به خودش تعلق ندارد. خود را به زور و سنگینی به پیش برد و به جلوی ماشین رساند. جلوی ماشین مثل پارچه جمع شده بود و تو رفته بود اما هیچ اثری از خون نبود و یا هیچ اثری از برخورد گوشت و پوست با سطح فلزی ماشین. کف دستش را روی سطح سرد و زبر اسفالت گذاشت و زیر ماشین را نگاه کرد. آیا جانور زخمی گریخته بود؟ به دور ماشین چرخید و حاشیه جاده را نگاه کرد. آدم اگر بود از آن برخورد زنده بیرون نمی آمد. هرچه بوده گریخته و دیگر نیست و ردی ازش بجا نمانده. حتی رد خون. این فکر دلش را گرم کرد.

اما نه! لا به لای فلز تابیده و پیچ خورده و هر آنچه از ماشین باقیمانده بود یک پا دید. پای یک انسان. خون به صورتش دوید. زانوهایش سست شد و با زانو روی زمین نشست. دیوانه شده و یا خواب می بیند؟ ولی خواب نبود. پوستش سرمای هوا را حس می کرد و در هوا میدید بخاری را که از دهانش خارج می شود و بعد کمی جلوتر نا پدید می شود. نه بیدار بود و چیزی که آشکار بود این بود که پای یک آدم در میان فلز تاب خورده جا مانده بود. نگاهش خیره به پای جامانده ماند. آیا او آدم کشته بود؟ سرما به جانش نشست و بی اختیار شروع به لرزیدن کرد. او هنوز می توانست فرار کند اما نه! چگونه می شد یک آدم شاید هنوز نیمه جان را در این جنگل و سرما رها کند؟ چگونه می توانست باقی عمر را اینگونه سر کند؟ اما او کجا بود؟ شاید هنوز وقت داشت. شاید هنوز می توانست نجاتش دهد. چرا پیدایش نمی کرد؟

بلند شد و با نگاه درمانده اطرافش را نگاه کرد و صدا زد.

هی.....

صدایی شبیه ناله از گلویش خارج شد و سکوت جنگل را بر هم زد.

هی.....

حاشیه جاده را به دنبال رد خون و یا بقایای هر آنچه از برخورد یک آدم با فلز به جا می ماند گشت. میان بوته های بلند کنار جاده را سرک کشید و صدا کرد. اما چیزی نیافت. حس درماندگی و بیچارگی می کرد. انقدر صدا کرده بود که صدا در گلویش خشک شده بود و حالا بیشتر به گریه شبیه بود. سردش بود و می لرزید. نه! لرزش از سرما نبود او آدم کشته بود. خودش را تنها و بی کس حس کرد. باید کسی را خبر کند. کمک بخواهد. شاید هنوز زنده بود و نا هشیار جایی میان بوته های بلند کنار جاده خوابیده بود. ابر زمختی روی جاده را گرفته بود.

نیم ساعت بعد نور چرخان قرمز و آبی صف بی انتهای ماشین های امداد جنگل را روشن کرده بود و او همانطور که روی حاشیه خاکی جاده نشسته بود و پارچه ای به دور خود پیچیده بود مردان یونیفورم پوش را نگاه می کرد و نور سرگردان چراغ قوه هایشان را که بوته ها و درون ماشین را جستجو می کردند. برف سبکی شروع به باریدن کرده بود و زمین سرد را سفید میکرد اما او سرما را دیگر حس نمی کرد. حس می کرد که یک حفره عظیم دهان باز کرده و زندگی اش را در یک آن بلعیده. زندگی اش را و آینده اش را. دلش می خواست بمیرد. دیگر ادامه این زندگی چه فایده ای داشت؟. او جان یک آدم را گرفته بود. دلش می خواست گودالی بکند و خودش را در آن دفن کند. یگر حتی نمی توانست بنشیند. کاش می توانست از این هیاهو دور شود. پلکهایش سنگین شده بودند به پشت دراز کشید و به دانه های برف نگاه کرد که از آسمان تاریک جدا میشدند و تاب می خوردند و روی صورتش می نشستند. بی اراده یاد دوران کودکی اش افتاد وقتی که مثل الان برف می گرفت همانطور که روی سکوی پهن پنجره دراز کشیده بود به آسمان خیره می شد و تلاش می کرد بفهمد دانه های سفید برف کجا از آسمان سیاه جدا می شوند. دلش برای مادرش تنگ شده بود. کاش مادر اینجا بود تا مثل بچگی دستهایش سردش را می گرفت. آما همه آن روزهای شیرین کودکی اکنون گذشته بودند و او دیگر حتی فردا را هم نمی توانست تصور کند. پارچه را روی صورتش کشید پلک هایش سنگین بود.

دانه های برف پیچ می خوردند و تاب می خوردند و زیر نور رنگی ماشین های آتش نشانی و پلیس و آمبولانس رد سفیدی از خود می گذاشتند و روی مردی می افتادند که کنار جاده دراز کشیده بود و روی پارچه ای که یک پای نیمه از زیر آن بیرون مانده بود.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 15 اسفند 1402 ساعت: 20:20