تمرین نوشتن

ساخت وبلاگ

نیمه شب بود و روشنایی نصفه نیمه ماه از پشت ابر نازک، کوچه خلوت را روشن کرده بود.

دست هایم را محکم توی جیب های ژاکتم جا دادم و ها کردم و بخاری را که از دهانم بیرونم می امد را توی هوا دنبال کردم. عصر بعد از کار، آمده بودم "ر" را ببینم و چون خانه "ر" درست وسط شهر است، جای پارک نزدیک خانه اش پیدا نکرده بودم و مجبور شده بودم چند خیابان آنطرف تر توی یک کوچه پارک کنم.

کوچه درست بود اما ماشین را هنوز نمی توانستم ببینم. همانطور که دستهایم توی جیبم بود با دست راست دکمه دزدگیر ماشین را فشار دادم. چند متر جلوتر چهار چراغ زرد، سمت راست کوچه روشن شدند.

پشت فرمان که نشستم تازه قبض نارنجی جریمه روی شیشه را دیدم. عصر که آمدم، دیرم شده بود و تابلوی پارک مخصوص اهالی محل را ندیده بودم. قبض را روی صندلی بغل انداختم و ماشین را روشن کردم. چراغ زرد هشدار روشن شد. فشار باد تایر عقب سمت شاگرد کم بود، خیلی کم بود. پیاده شدم و به تایر نگاه کردم. یک میخ بزرگ رفته بود توی تایر و فقط سرش مانده بود بیرون. سر میخ توی نور کم کوچه برق میزد.

برگشتم توی ماشین و بخاری را روشن کردم. باد سرد خورد توی صورتم. تایر کی اینجوری شد؟ فکر کردم که چکار کنم. نمی خواستم تایر را کورمال کورمال و در سرما عوض کنم. فکر کردم که شاید بتوانم خودم را به نزدیکترین پمپ بنزین برسانم و تایر را کمی باد کنم و راه بیفتم سمت خانه. یعنی تایر با این میخ میتوانست من را پنجاه و پنج مایل تا خانه برساند؟

با خودم گفتم شاید بهتر باشد گوگل کنم که آیا رانندگی در این شرایط خطرناک است یا نه. بعد فکر کردم که گوگل حتما میگوید خطرناک است و من هم تصمیمم را گرفته ام و نظر گوگل چیزی را عوض نمی کند.

نزدیکترین پمپ بنزین بیست و چهار ساعته را روی نقشه پیدا کردم و راه افتادم.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46