شب

ساخت وبلاگ
دستهای مرد به فرمان ماشین قفل شده بود وعمیق و تند نفس می کشید. بخار خاکستری رنگی با عجله از کاپوت ماشین به هوا بلند میشد. مرد مات و منگ نگاهش خیره به جلو مانده بود. دهانش گس و تلخ بود. چشمانش را یک آن بسته بود و بعد که باز کرده بود شبح یک آدم را دیده بود فقط برای یک لحظه. شبح یک آدم ایستاده میان جاده.می ترسید که از ماشین پیاده شود. نمی خواست باور کند. به ذهنش رسید که بگریزد. کسی آنجا نبود و او را ندیده بود. می توانست ماشین را رها کند و فرار کند اما نه! چه فایده! رد ماشین را که می گرفتند پیدایش می کردند. شاید هم اصلا آدمی در کار نبوده و او جانوری را زیر گرفته و بین خواب و بیداری شبح یک آدم را دیده. یک آدم تنها میان این جنگل در این ساعت شب و سرما چه میکرد؟ حتما اشتباه کرده. حتما حیوانی بوده که با او بر خورد کرده. این فکر خیالش را کمی راحت کرد تصمیمش را گرفت. باید با حقیقت روبرو میشد. بر ترس و شکش غلبه کرد. دستگیره در را گرفت و با فشار در ماشین را که تغییر شکل داده بود را باز کرد و پیاده شد . حس می کرد که بدنش دیگر به خودش تعلق ندارد. خود را به زور و سنگینی به پیش برد و به جلوی ماشین رساند. جلوی ماشین مثل پارچه جمع شده بود و تو رفته بود اما هیچ اثری از خون نبود و یا هیچ اثری از برخورد گوشت و پوست با سطح فلزی ماشین. کف دستش را روی سطح سرد و زبر اسفالت گذاشت و زیر ماشین را نگاه کرد. آیا جانور زخمی گریخته بود؟ به دور ماشین چرخید و حاشیه جاده را نگاه کرد. آدم اگر بود از آن برخورد زنده بیرون نمی آمد. هرچه بوده گریخته و دیگر نیست و ردی ازش بجا نمانده. حتی رد خون. این فکر دلش را گرم کرد. اما نه! لا به لای فلز تابیده و پیچ خورده و هر آنچه از ماشین باقیمانده بود یک پا دید. پای یک انسان. شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 52 تاريخ : سه شنبه 15 اسفند 1402 ساعت: 20:20

I'll always swipe right on youپرده اولساعت ۵:۲۰ دقیقه بود که رسیدم سر قرار ۴۰ دقیقه زودتر یک رستوران کوچک نزدیک‌های کنکورد که صبح خودش پیدا کرده بود رستوران وسط جنگل بود. یک جایی بین مسیر که از هر دوتایمان به یک اندازه فاصله داشته باشد. ماشین را توی پارکینگ پارک کردم اما پیاده نشدم. به جز ساختمان چوبی رستوران و جاده باریک جنگلی جلوی آن چیز دیگری آنجا نبود. باران تازه بند آمده بود و هوا مه آلود و سنگین بود. پنجره را تا نصفه دادم پایین بوی سرد علف و چوب باران خورده پیچید توی ماشین. گوشی را درآوردم و چند دقیقه‌ای جنگل باران خورده و صدای پرنده ها را ضبط کردم. از خودم هم عکس گرفتم. عکس گرفتم که یادم بماند روزهایی هم بوده که زندگی روی خوشش را نشانم داده باشد.روبرویم که نشست گفت اصلاً تغییر نکردی گفتم مگر میشود بعد از چهار سال تغییر نکرده باشم. موهایم کمتر شده این چروکها را هم نداشتم و با انگشتم دور چشمهایم را نشان دادم. گفت من چی چاق‌تر شدم نه؟ گفتم زن باید تپل باشد سفید و کمی چاق و هر دوتایمان خندیدیم و انگار که چیزی یادمان آمده باشد ساکت شدیم. این شعر را خودش همیشه به مسخره می‌خواند.گفتم خیلی عجیبه که تو اینجا نشستی روبروم گفت آره برای من هم خیلی عجیبه دلم برایت خیلی تنگ شده بود پرسیدم چرا پیام ندادی این مدت گفت فکر می‌کردم از من عصبانی هستی. گفتم هنوز هم هستم تو بهترین دوست من بودی. گفت تو چرا پیام ندادی؟ گفتم ف گفته بود وارد رابطه جدیدی شده ای گفت من هیچکس را اندازه تو دوست نداشتم. دست‌هایش را از روی میز گرفتم. گفتم مثل خواب می ماند باورم نمی‌شود که این اتفاق‌ها در واقعیت افتاده باشد.از رستوران که آمدیم بیرون مست تر از آن بودیم که بتوانیم رانندگی کنیم. نشستیم توی ماشین او. ساکت شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 19:21

کلاس پنجم بودیم که پدر ب مرد. ب عینک میزد و لاغر بود و نفر وسط نیمکت یکی مانده به اخر می نشست. یادم نیست بعدش چه شد و ب چند روز و یا چند هفته نیامد، ااما پیراهن مشکی و چشمهای گود رفته اش را وقتی که برگشت یادم مانده.موضوع انشای چند هفته بعد ما نوشتن نامه به پدر بود. یادم هست که عصبانی شدم وقتی که اقای رحیمی موضوع انشا پنج شنبه هفته بعد را داد و ازمان خواست که یک نامه یک صفحه ای به پدر خود بنویسیم. رحیمی داشت انگشت توی زخم می کرد و فشارش را همه مان حس می کردیم.پنج شنبه هفته بعد رسید و رحیمی اول یکی دو نفر دیگر را پای تخته صدا کرد و بعد هم اسم ب را خواند. نفس در سینه هایمان حبس شده بود. انشای ب را یادم نیست، نزدیک سی سال از آن روز گذشته، اما یادم هست که ب بین هق هق و آب بینی و اشکی که با انگشتهایش از پشت عینک پاک میکرد، انشایش را جمله به جمله خواند و ما یک کلاس سی نفره از پسر بچه های ده یازده ساله با هر جمله اش زار زدیم و اشک ریختیم. یادم هست که انشا که تمام شد و ب که نشست سر جایش، برگشتم و رحیمی را نگاه کردم که ایستاده بود ته کلاس. نگاهش کردم که دلت خنک شد حالا که این همه درد و غم و رنج را کشیدی بیرون و پخش کردی بین ما. دیدم که رحیمی هم عینکش را داده بالا و اشکهایش را پاک می کند.نزدیک سی سال از آن روز می گذرد و من هنوز نمیدانم دلیل کار رحیمی چه بود. شاید میخواست پسرک را مجبور به گریه کند و نشانمان بدهد که تنها راه روبرو شدن با غم عبور از میان آن است و یا شاید هم می خواست یادمان بدهد که هیچ اشکالی ندارد مرد هم گریه می کند. شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 12:49

در کوپه باز شد.عفواً، هل هذا رقم الخامس؟ زن پشت در از د.ت پرسید و با دست چپش همزمان عدد پنج را نشان داد. د.ت که نزدیک در نشسته بود نگاهی به چمدان زن که در دست دیگرش گرفته بود کرد و سرش را به نشانه بله چندبار بالا و پایین برد." بله همین جاست، امممم، نعم، بفرمایید تو" زن وارد شد و چمدان را زیر تنها صندلی خالی کوپه، روبروی د.ت جا داد. روی صندلی نشست و با لبخندی مصنوعی گفت صباح الخیر.صبح شومام بخیر، اون درم پیش کون بی زحمت"، این را پ.ا گفت و چون مطمن نبود زن تازه وارد حرفش را فهمیده باشد همزمان دستش را از راست به چپ به نشانه بستن در کشویی تکان داد. زن تازه وارد نیم خیز شد و در رابست. بعد هم همانطور که نشسته بود خم شد و از توی چمدان زیرصندلی کتاب قطوری را که به عربی رویش نوشته بود در اورد و شروع کرد به ورق زدن.پ.ا رویش را به د ت کرد و گفت داشتم میگفتم، همچی یه چند روزیه چِمچِمالم میشه نیمیدونم چرا مادر، گفتی دکتری؟"د.ت نگاهش را از زن تازه وارد گرفت،لبخندی زد و گفت "نه هنوز، دانشجوام، سال چهارمم تازه"." ایشالا میشی. به حق همین امام رضا که هممونو طلبیده ایشالا میشی. راسی من یه نوه دارم همسن و ساله خودده، بذار ببینم عکسشا پیدا میکنم تو گوشیم، شوئر که نکردی؟" و بدون اینکه منتظر جواب د.ت شود کیفش را از روی زمین برداشت، روی پاهایش گذاشت و دستش را کرد توی کیفش.د.ت جواب داد،" نه مادر، ولی نامزد دارم. دو ساله با همیم، همین مشهد کار میکنه دارم میرم ببینمش."پ.ا با نا امیدی دستش را از توی کیفش در اورد. و زیر لب گفت "ایشالا خوش بخت شین."" شوما چی دخترم؟" این را از زن جوانی که روبرویش کنار پنجره نشسته بود پرسید. ج. ج نگاهش را از پنجره گرفت و رو به پ ا گفت، "مو چی ننه؟ ""شوما شوهر ک شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 14:22

یکم.ما ترکهای قشقایی به مادر بزرگ میگوییم آنا وآنای ما حالش خوب نیست و بچه هایش، پدرم عمو ها و عمه ها، جمع شده اند دور هم و من میترسم.دوم.ببینمم شما چطور هر روز صبح از رختخواب های نازنینتان جدا می شوید، دست و صورتتان را می شوید و به همکارهایتان صبح بخیر می گویید؟ حالتان بد نمی شود از این روزمرگی؟ عق نمیزنید از این تکرار؟ از این عمر به هدر رفته؟ اضطراب پیری ندارید؟ نگران مرگ نیستید؟من میترسم، میترسم از این چروک های دور چشمم، از موی سفیدی که هفته پیش توی آینه دیدم. میترسم از درد گنگ قوزک پای راست که شب ها موقع خواب به سراغم می آید و میترسم از مردن و از خودم. از خودم میترسم که راضی ام به همین چیزی که ست، به همین دو روز اخر هفته. به همین تنهایی ادامه دار. از خودم میترسم که حس کردن شادی و ترس و ناراحتی را هم فراموش کرده ام. شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 52 تاريخ : شنبه 20 آبان 1402 ساعت: 14:22

مخمل داشت به در بسته اتاق پنجه میکشید. یک چشمم را باز کردم، هوا روشن شده بود و بوی باران از لای پنجره نیمه باز پیچیده بود توی اتاق. از هفته پیش که پرده های کلفت اتاق را نصب کرده ام دیگر نمی توانم از روی میزان روشنایی اتاق، ساعت را حدس بزنم. یک وری شدم، بالشت دوم روی تخت را گذاشتم روی آن یکی گوشم که روی بالشت نبود و سعی کردم دوباره بخوابم. صدای پنجه کشیدن مخمل را هنوز می شنیدم. ساعت چند بود یعنی؟ با دستم دنبال گوشی روی زمین گشتم. ده و نیم بود. اثر الکل دیشب را هنوز حس میکردم. منگ بودم. خودم هم می دانستم که تلاشم برای دوباره خوابیدن بی نتیجه است. فکر کردم به اینکه امروز باید دفتر شرکت بروم و سه چهارساعتی کار کنم. فکر کردم به اینکه، خرید خانه و تمیزی و آشپزی هم دارم. جیم هم باید بروم. هنوز هم برای کلاس داستان نویسی یادداشت ننوشته ام.مخمل حالا داشت خودش را به در می کوبید. فکر کردم به قهوه Cold brew توی یخچال. از آن سه بطری که هفته پیش گرفته بودم، یکیش باید مانده باشد هنوز. از فکر قهوه انرژی گرفتم و پاشدم."صبحت بخیر بابا"مخمل روی دوپایش نشست،سرش را آورد بالا و زل زد به من.بعدش هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه. به قهوه سرد توی یخچال فکر می کردم. از توی کمد قوطی کنسرو غذای گربه را درآوردم و توی ظرف غذای مخمل خالی کردم. لیوان را از قهوه پر کردم و نشستم روی مبل و ایسنتاگرام را باز کردم. حماس، اسراییل، ترامپ و مهرجویی و .. . "آ" همان موقع پیام داد که چرا وقتی دیشب رسیدم خانه بهش خبر نداده ام و هم اینکه چقدر بابت شام دیشب بدهکار است؟ پیامش را باز نکردم. فکر کردم اکر جوابش را الان بدهم پیام تبدیل به مکالمه می شود. زیادی زود بود برای حرف زدن.در کشویی بالکن نیمه باز بود، لرز کردم. زیر درخت جلو شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46

نیمه شب بود و روشنایی نصفه نیمه ماه از پشت ابر نازک، کوچه خلوت را روشن کرده بود.دست هایم را محکم توی جیب های ژاکتم جا دادم و ها کردم و بخاری را که از دهانم بیرونم می امد را توی هوا دنبال کردم. عصر بعد از کار، آمده بودم "ر" را ببینم و چون خانه "ر" درست وسط شهر است، جای پارک نزدیک خانه اش پیدا نکرده بودم و مجبور شده بودم چند خیابان آنطرف تر توی یک کوچه پارک کنم.کوچه درست بود اما ماشین را هنوز نمی توانستم ببینم. همانطور که دستهایم توی جیبم بود با دست راست دکمه دزدگیر ماشین را فشار دادم. چند متر جلوتر چهار چراغ زرد، سمت راست کوچه روشن شدند.پشت فرمان که نشستم تازه قبض نارنجی جریمه روی شیشه را دیدم. عصر که آمدم، دیرم شده بود و تابلوی پارک مخصوص اهالی محل را ندیده بودم. قبض را روی صندلی بغل انداختم و ماشین را روشن کردم. چراغ زرد هشدار روشن شد. فشار باد تایر عقب سمت شاگرد کم بود، خیلی کم بود. پیاده شدم و به تایر نگاه کردم. یک میخ بزرگ رفته بود توی تایر و فقط سرش مانده بود بیرون. سر میخ توی نور کم کوچه برق میزد.برگشتم توی ماشین و بخاری را روشن کردم. باد سرد خورد توی صورتم. تایر کی اینجوری شد؟ فکر کردم که چکار کنم. نمی خواستم تایر را کورمال کورمال و در سرما عوض کنم. فکر کردم که شاید بتوانم خودم را به نزدیکترین پمپ بنزین برسانم و تایر را کمی باد کنم و راه بیفتم سمت خانه. یعنی تایر با این میخ میتوانست من را پنجاه و پنج مایل تا خانه برساند؟با خودم گفتم شاید بهتر باشد گوگل کنم که آیا رانندگی در این شرایط خطرناک است یا نه. بعد فکر کردم که گوگل حتما میگوید خطرناک است و من هم تصمیمم را گرفته ام و نظر گوگل چیزی را عوض نمی کند.نزدیکترین پمپ بنزین بیست و چهار ساعته را روی نقشه پیدا کردم و راه اف شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46

وینی امروز مرد. یعنی امروز که نه، شنبه مرد. خبر مردنش را امروز که چهارشنبه بود به ما دادند. وینی را خیلی نمی شناختم، فقط می دانم که سی و هشت سالش بود، این را هم نمی دانستم و از روی ایمیل خبر مردن وینی فهمیدم. پارسال زمستان که آب دفتر شرکت را گرفت و میزم را از روی اجبار به طبقه بالا بردم، دو سه ماهی روی میز روبرویش نشستم. از آنجایی که من می نشستم و از پشت مانیتورها فقط پاها و کفش های جفت شده ورزشی اش را می دیدم.یکبار هم اوایل تابستان که شرکت کلاس سه روزه اموزشی برای بعضی از کارمندان گذاشت، با وینی هم تیمی شدم. نمی دانم چرا تا خبر مردن وینی را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر وینی اوایل تابستان می دانست که زمستان امسال را نمی بیند، آن کلاس کوفتی را شرکت نمی کرد و سه روز از باقیمانده عمرش را پای اراجیف آن مردک نمی گذاشت. بعد هم فکر کردم که اصلا اگر شرکت می دانست که وینی ماندنی نیست شاید ازش نمی خواستند که به دوره آموزشی بیاید و جایش روی یکی دیگر که عمرش به دنیا بود سرمایه گذاری می کردند و در عوضش از وینی تا روز آخر کار می کشیدند.وینی یک پسر خوانده هجده ساله داشت. شنبه این هفته با پسر خوانده اش رفته بودند توی رودخانه شنا کنند که پسره را آب میبرد. وینی میپرد توی آب که پسرخوانده اش را در بیاورد که خودش میمیرد. اینها را هم توی ایمیل شرکت خواندم، پایینش هم عکس وینی و پسر خوانده اش و زنش را گذاشته بودند که کنار هم ایستاده اند لبخند به لب با پس زمینه ای از جنگل سبز و آسمان آبی.توی ایمیل شرکت هم نوشته بود که مراسم دفنش فلان روز است و دعوت کرده بود از کارمندان که اول در خواست مرخصی کنند و بعد به مراسم ختم وینی بروند.امروز عصر که رفتم میزش را ببینم، یک خانم بلوند جای وینی شب...ادامه مطلب
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 63 تاريخ : شنبه 6 آبان 1402 ساعت: 3:46

بش میگم "شده از یکی انقدر بدت بیاد که بخوای توی یه تصادف ببینش در حالی که داره زنده زنده میسوزه"؟

میگه عبور میکنی.

دیگه بش نمیگم که من کلا از چیزی عبور نمیکنم، فراموش میکنم فقط.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت: 11:21

و گفت آداب سفر آن است که هرگز از قدم نایستی تا دلت آرام گیرد. آنجا که دل آرام گرفت، مقصد است. تذکرة الاولیا عطار شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 51 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 0:10