I'll always swipe right on youپرده اولساعت ۵:۲۰ دقیقه بود که رسیدم سر قرار ۴۰ دقیقه زودتر یک رستوران کوچک نزدیکهای کنکورد که صبح خودش پیدا کرده بود رستوران وسط جنگل بود. یک جایی بین مسیر که از هر دوتایمان به یک اندازه فاصله داشته باشد. ماشین را توی پارکینگ پارک کردم اما پیاده نشدم. به جز ساختمان چوبی رستوران و جاده باریک جنگلی جلوی آن چیز دیگری آنجا نبود. باران تازه بند آمده بود و هوا مه آلود و سنگین بود. پنجره را تا نصفه دادم پایین بوی سرد علف و چوب باران خورده پیچید توی ماشین. گوشی را درآوردم و چند دقیقهای جنگل باران خورده و صدای پرنده ها را ضبط کردم. از خودم هم عکس گرفتم. عکس گرفتم که یادم بماند روزهایی هم بوده که زندگی روی خوشش را نشانم داده باشد.روبرویم که نشست گفت اصلاً تغییر نکردی گفتم مگر میشود بعد از چهار سال تغییر نکرده باشم. موهایم کمتر شده این چروکها را هم نداشتم و با انگشتم دور چشمهایم را نشان دادم. گفت من چی چاقتر شدم نه؟ گفتم زن باید تپل باشد سفید و کمی چاق و هر دوتایمان خندیدیم و انگار که چیزی یادمان آمده باشد ساکت شدیم. این شعر را خودش همیشه به مسخره میخواند.گفتم خیلی عجیبه که تو اینجا نشستی روبروم گفت آره برای من هم خیلی عجیبه دلم برایت خیلی تنگ شده بود پرسیدم چرا پیام ندادی این مدت گفت فکر میکردم از من عصبانی هستی. گفتم هنوز هم هستم تو بهترین دوست من بودی. گفت تو چرا پیام ندادی؟ گفتم ف گفته بود وارد رابطه جدیدی شده ای گفت من هیچکس را اندازه تو دوست نداشتم. دستهایش را از روی میز گرفتم. گفتم مثل خواب می ماند باورم نمیشود که این اتفاقها در واقعیت افتاده باشد.از رستوران که آمدیم بیرون مست تر از آن بودیم که بتوانیم رانندگی کنیم. نشستیم توی ماشین او. ساکت, ...ادامه مطلب
تلفن را که قطع کردم، ساعت پنج و نیم عصر بود. گوشی را قفل کردم و پرتش کردم روی تخت. نیم ساعت زودتر "ی" پیام داده بود که باید صحبت کنیم و رابطه بینمان دیگر برای او کار نمی کند و حالا، نیم ساعت بعدتر، دیگر همه چیز تمام شده بود. شروع کردم به راه رفتن توی خانه. وقتی عصبانی ام و یا هیجان زده راه می روم. اما الان هیچ کدام نبودم. حس خفگی می کردم. حس خفگی که با تاریکی و سکوت خانه بدتر می شد. "ی" بین گریه و اشک گفت بود که بگذارم برود و همین یک جمله برای من کافی بود که رها کنم. من هیچ وقت در زندگی ام جلوی رفتن کسی را نگرفته ام، چه برسد به "ی" که از جانم بیشتر دوستش داشتم. شاید هم باید نمی گذاشتم برود، شاید هم آن موقع که گفت به صلاح هیچ کداممان نیست شرایط موجود و بعد چیزهای دیگری که نمی توانم اینجا بنویسم، باید عصبانی می شدم و داد می زدم، باید فریاد می کشیدم، که دو سال بعد تر ننشینم جلوی واو و بهش بگویم هنوز قسمتی از من در گذشته جا مانده، اما نکردم. بخوانید, ...ادامه مطلب
افتاده بود توی چاله آب و تقلا می کرد، یکی از همین حشره هایی که اسمشان را نمی دانم، شما فکر کنید شب پره. به پشت افتاده بود و بالهای پُر کُرکش پهن شده بودند روی آبِ چسبناک. افتاده بود توی آب و با هر تقل, ...ادامه مطلب