یکی از بدترین اتفاق های زندگی خود را در دویست کلمه بنویسید یا برای "ی" که اینجا را نمی خواند.

ساخت وبلاگ

تلفن را که قطع کردم، ساعت پنج و نیم عصر بود. گوشی را قفل کردم و پرتش کردم روی تخت. نیم ساعت زودتر "ی" پیام داده بود که باید صحبت کنیم و رابطه بینمان دیگر برای او کار نمی کند و حالا، نیم ساعت بعدتر، دیگر همه چیز تمام شده بود. شروع کردم به راه رفتن توی خانه. وقتی عصبانی ام و یا هیجان زده راه می روم. اما الان هیچ کدام نبودم. حس خفگی می کردم. حس خفگی که با تاریکی و سکوت خانه بدتر می شد.
 "ی" بین گریه و اشک گفت بود که بگذارم برود و همین یک جمله برای من کافی بود که رها کنم. من هیچ وقت در زندگی ام جلوی رفتن کسی را نگرفته ام، چه برسد به "ی" که از جانم بیشتر دوستش داشتم. شاید هم باید نمی گذاشتم برود، شاید هم آن موقع که گفت به صلاح هیچ کداممان نیست شرایط موجود و بعد چیزهای دیگری که نمی توانم اینجا بنویسم، باید عصبانی می شدم و داد می زدم، باید فریاد می کشیدم، که دو سال بعد تر ننشینم جلوی واو و بهش بگویم هنوز قسمتی از من در گذشته جا مانده، اما نکردم.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 4:32