نشستم کنارش. نشستم کنارش و تقلایش را برای زنده ماندن نگاه کردم. شب را لابد زیر نور چراغی سر کرده بود و آمده بوده نفسی تازه کند در هوای لطیف باران خورده، یا آمده بوده پی دلبریِ پروانه ای خوش خط و نقش یا اینکه دل ببرد از من و شما که اسیر چاله آب شده و بال های پر نقش و نگارش حالا شده بودند بلای جانش.
نشستم کنارش و زل زدم به تلاشش، به تلاشش برای زنده ماندن، به خستگی اش، به بی امیدی اش، به درماندگی اش. به دست و پا زدن بی هدفش. اگر دستم را دراز نکرده بودم و نگذاشته بودمش روی خشکیِ فقط چند سانت بالاتر، با هر تقلا نفس هایش کوتاه تر می شد و گمانم موج های روی آب زود می مردند.
فکر کردم زندگی هم چقدر چسبناک می شود گاهی، چقدر لیز و لزج. هرچه دست و پا می زنیم، بیشتر فرو می رویم و می مانیم معلق، درمانده، شناور، تاریک، بی امید. دست هایمان را که دراز می کنیم به هیچ می رسند و انگشت هایمان مشت می شوند در جستجوی راه خروج و نفس هایمان، نفسهایمان کوتاه تر می شوند و بند می آیند.
دستی باید بیاید و درِ مان بیاورد از این منجلاب. دستی باید بیاید و درِ مان بیاورد و پهنمان کند جلوی آفتاب تا بال های سرد و خسته مان را گرم کنیم و بپریم و برویم ردِ زندگی مان. امیدمان باید به دستی باشد که در تاریک ترینِ روزهای زندگی مان بکشدمان بیرون از خودمان و منجلاب چسبناک زندگی که احاطه مان میکند.
این ها را گفتم تا بگویم دست های زندگیتان، اگر پدر و مادرتان اند، اگر دوستانتان اند یا اگر شریک و پارتنرتان، قدرشان را بدانید. زندگی چاله آب کم ندارد.
شب...
برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 124