دستهای مرد به فرمان ماشین قفل شده بود وعمیق و تند نفس می کشید. بخار خاکستری رنگی با عجله از کاپوت ماشین به هوا بلند میشد. مرد مات و منگ نگاهش خیره به جلو مانده بود. دهانش گس و تلخ بود. چشمانش را یک آن بسته بود و بعد که باز کرده بود شبح یک آدم را دیده بود فقط برای یک لحظه. شبح یک آدم ایستاده میان جاده.می ترسید که از ماشین پیاده شود. نمی خواست باور کند. به ذهنش رسید که بگریزد. کسی آنجا نبود و او را ندیده بود. می توانست ماشین را رها کند و فرار کند اما نه! چه فایده! رد ماشین را که می گرفتند پیدایش می کردند. شاید هم اصلا آدمی در کار نبوده و او جانوری را زیر گرفته و بین خواب و بیداری شبح یک آدم را دیده. یک آدم تنها میان این جنگل در این ساعت شب و سرما چه میکرد؟ حتما اشتباه کرده. حتما حیوانی بوده که با او بر خورد کرده. این فکر خیالش را کمی راحت کرد تصمیمش را گرفت. باید با حقیقت روبرو میشد. بر ترس و شکش غلبه کرد. دستگیره در را گرفت و با فشار در ماشین را که تغییر شکل داده بود را باز کرد و پیاده شد . حس می کرد که بدنش دیگر به خودش تعلق ندارد. خود را به زور و سنگینی به پیش برد و به جلوی ماشین رساند. جلوی ماشین مثل پارچه جمع شده بود و تو رفته بود اما هیچ اثری از خون نبود و یا هیچ اثری از برخورد گوشت و پوست با سطح فلزی ماشین. کف دستش را روی سطح سرد و زبر اسفالت گذاشت و زیر ماشین را نگاه کرد. آیا جانور زخمی گریخته بود؟ به دور ماشین چرخید و حاشیه جاده را نگاه کرد. آدم اگر بود از آن برخورد زنده بیرون نمی آمد. هرچه بوده گریخته و دیگر نیست و ردی ازش بجا نمانده. حتی رد خون. این فکر دلش را گرم کرد. اما نه! لا به لای فلز تابیده و پیچ خورده و هر آنچه از ماشین باقیمانده بود یک پا دید. پای یک انسان. , ...ادامه مطلب
و گفت آداب سفر آن است که هرگز از قدم نایستی تا دلت آرام گیرد. آنجا که دل آرام گرفت، مقصد است. تذکرة الاولیا عطار, ...ادامه مطلب
امشب تلخم، خیلی تلخ. جوری که مزه تلخی را ته گلو و روی زبانم حس می کنم., ...ادامه مطلب
امشب تلخم، خیلی تلخ. جوری که مزه تلخی را ته گلو و روی زبانم حس می کنم., ...ادامه مطلب
بعضی روزها که عصبانیم " بی دلیل". بعضی روزها که کلافگی، کلاف میشود دور پاهایم, بعضی روزها که بغض و نفرت سنگینی میکنند و امانم را میبرند, مینشینم روی زمین و انتقام دنیا را از خودم میگیرم. مینشینم روی زمین و چاقو به دست، با وسواس, میکَنم خودم را، زخم میزنم. بعضی روز های آشفتگی، خراب میکنم هر آنچه آجر به آجر ساخته ام. شبیه لگوهای کودکی انگار. یکهو، بی خبر، بی دلیل, ول میکنم، رها میکنم، نه،لج میکنم، با همه, با زندگی ام , با خودم بیشتر گمانم اما. بعضی روزهای بی حوصلگی، پرت می شوم توی آبیِ عمیقِ تاریک و عوض شنا غرق میشوم. انگار که سال هاست مرده باشم. + نوشت,مدت,هاست,اینطوریم,آقای,دکتر ...ادامه مطلب
چند خاطره، نه، تصویر هست که مانده میان ذهنم. هر بار که آمدهام بگویمشان، بنویسمشان، نچرخیده زبانم، لرزیده دستم، قلبم. اولیش آن موقع بود که بر میگشتم از اصفهان، برای آخرین بار. نشسته بودم توی ماشین، آرنجم را گذاشته بودم لبه پنجره و سرم را تکیه داده بودم. نور خورشید در حال غروب افتاده بود روی صورتم و ماشین میلغزید میان خیابان های شهر و بغض خفهام میکرد, راستش آن بغض را قورت دادم. بار دومش فرودگاه استانبول بود، در راه آمدن. پنج و نیم صبح نشسته بودم رو به نمای تمام شیشه ای گیت پرواز و شهرِ در حال بیدار شدن را نگاه میکردم. آدمها و خیابانها کم کم جان میگرفتند و خورشید خودش را یواش یوا,دلم,تنگ,نشده,است ...ادامه مطلب