یادداشت را که خواند، گریه افتاد. نشسته بودیم روی صندلی های داخل کافی شاپ و زل زده بود به باران پشت پنجره. صاحب مغازه که سفارش مان را آورد و قوری چای را گذشت بینمان. دست کردم توی جیب کیفم و کادوی تولدش را با یادداشتی که نوشته بودم گذاشتم روی میز. نامه را که باز کرد، شروع کرد به اشک ریختن. برایش نوشته بودم که میخواهم همه لحظه های با هم بودنمان را ثبت کنم، همه لحظههای به ظاهر بی اهمیت و روز مره را، همه را، با همه جزئیات، برایش نوشته بودم که میخواهم این لحظه را ثبت کنم. باران پشت پنجره، بخاری که از دهانه قوری چای بلند میشود، صدای آرام موسیقی کافی شاپ و صورتش را، در همین لحظه، همین حالا.
چند روز پیش که دفتر خاطراتم را ورق میزدم، رسیدم به بقیه کاغذی که نامه را درش نوشته بودم. یادداشت که تمام شده بود، ورق را پاره کرده بودم و بقیه اش حالا، هنوز وسط دفتر بود. این برگ کاغذ بهترین توصیف از حال آن روز های من بود. منی که نیمه شده بودم. نیم بیشترم رفته بود و با لجاجت چسبیده بودم هر آنچه باقی مانده بود از من. نشسته بودم و زل زده بودم به کاغذ نیمه شده. تمام سلولهای بدنم فریاد میزدند که کار را تمام کنم، کاغذ را پاره کنم، بکنم، ببرم و فراموش کنم که چه کشیدهام این مدت، فراموش کنم که چه لجاجت کردهام برای ماندن و نبریدن. اما بعد خودکار را برداشتم و این سطرها را نوشتم، روی هر آنچه باقی مانده بود از آن کاغذ. اینها را نوشتم تا یادم باشد دیگر تحمل این خونریزی های احساسی را ندارم.
+ نوشته شده در ساعت توسط پویا |
شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید
برچسب : این,یادداشت,قدیمیست, نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:58