یادداشت را که خواند، گریه افتاد. نشسته بودیم روی صندلی های داخل کافی شاپ و زل زده بود به باران پشت پنجره. صاحب مغازه که سفارش مان را آورد و قوری چای را گذشت بینمان. دست کردم توی جیب کیفم و کادوی تولدش را با یادداشتی که نوشته بودم گذاشتم روی میز. نامه را که باز کرد، شروع کرد به اشک ریختن. برایش نوشته بودم که میخواهم همه لحظه های با هم بودنمان را ثبت کنم، همه لحظههای به ظاهر بی اهمیت و روز مره را، همه را، با همه جزئیات، برایش نوشته بودم که میخواهم این لحظه را ثبت کنم. باران پشت پنجره، بخاری که از دهانه قوری چای بلند میشود، صدای آرام موسیقی کافی شاپ و صورتش را، در همین لحظه، همین حال,این,یادداشت,قدیمیست ...ادامه مطلب