گور پدر جنگ اقایان، گور پدر جنگ...

ساخت وبلاگ
زمانش را یادم نیست، مدرسه نمی رفتم ذهنم را قالب گرفته باشند با تاریخ و روز و ماه. حساب که می کنم سه، چهار ساله باید بوده باشم. چند تصویر گنگ است، داستان هم نمی شود، نامفهوم. شاید هم همه اش خواب بوده، تصاویر درهم. شاید هم صدا بوده و بعد تصاویر را ساخته است ذهنم. می دانید ذهن است دیگر، باید سر در بیاورد از کار جهان. شاهد نیابد، می سازد خودش.

ایستاده بودیم در خیابان, با مادرم. ردیف بلند تلفن های زرد را یاد مانده . میانه دهه شصت بود، تلفن نبود در خانه ها. ایستاده بودیم درون باجه و نگاه بی حوصله ام را لابد دوخته بودم به زیر طاقچه فلزی باجه، که زد. دود را یادم نیست، آتش را یادم نیست، صداها را یادم هست و زمان را که ایستاد و شیشه های صف طولانی باجه ها را که هزار تکه شدند و درخشیدند زیر نور خورشید و بقیه اش؟ هیاهو بود، دویدن بود، سراسیمگی بود و فریاد و من؟ گم کردم مادرم را. رها شد دستانم از دستش میان هیاهوی جهان، میان بلا که می بارید از آسمان و زمین که غل می خورد. گریه کرده ام لابد، جیغ زده ام حتما. از ترس مرگ؟ مرگی که نازل می شد از آسمان و می بلعید؟ نه گمانم، بچه مرگ را نمی فهمد. هرچقدر بی انصافانه باشد، هر چقدر یکهو و یکدفعه نازل شود. از تنهایی بوده بیشتر، از صورت های وحشت زده و جیغ های گم شده توی صدای ممتد آژیر. آژیر قرمز ی که پخش می شد تو هوا و می بلعید صدای جیغ هایم را، و نمی گذاشت برسد صدایم به هیچ کس، به هیچ جا و اما یادم مانده است که دستی آمد از پشت، یادم مانده قدرتش را، چابکی اش را، که بلندم کرد، که کندم از زمین. دستی که صورت نداشت، زن و مردش را هم یادم نیست. برای من آن دست مهم بود که آمد و بلندم کرد و گم شدیم میان جمعیت و بعدتر، کمی دورتر، اشک های مادرم را... .
هنوز هم می بینم خوابش/کابوسش را، هنوز هم می بینم که می بارد بلا از آسمان و می بلعد زندگی‌ را. هنوز هم می بینم بعضی‌ اوقات, که می بارد بلا از آسمان و من نمی رسد صدایم به هیچ کس.
گور پدر جنگ اقایان، گور پدر جنگ...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط پویا  | 
شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : گور,پدر,جنگ,اقایان,گور,پدر,جنگ, نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 123 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:58