ایستاده بودیم در خیابان, با مادرم. ردیف بلند تلفن های زرد را یاد مانده . میانه دهه شصت بود، تلفن نبود در خانه ها. ایستاده بودیم درون باجه و نگاه بی حوصله ام را لابد دوخته بودم به زیر طاقچه فلزی باجه، که زد. دود را یادم نیست، آتش را یادم نیست، صداها را یادم هست و زمان را که ایستاد و شیشه های صف طولانی باجه ها را که هزار تکه شدند و درخشیدند زیر نور خورشید و بقیه اش؟ هیاهو بود، دویدن بود، سراسیمگی بود و فریاد و من؟ گم کردم مادرم را. رها شد دستانم از دستش میان هیاهوی جهان، میان بلا که می بارید از آسمان و زمین که غل می خورد. گریه کرده ام لابد، جیغ زده ام حتما. از ترس مرگ؟ مرگی که نازل می شد از آسمان و می بلعید؟ نه گمانم، بچه مرگ را نمی فهمد. هرچقدر بی انصافانه باشد، هر چقدر یکهو و یکدفعه نازل شود. از تنهایی بوده بیشتر، از صورت های وحشت زده و جیغ های گم شده توی صدای ممتد آژیر. آژیر قرمز ی که پخش می شد تو هوا و می بلعید صدای جیغ هایم را، و نمی گذاشت برسد صدایم به هیچ کس، به هیچ جا و اما یادم مانده است که دستی آمد از پشت، یادم مانده قدرتش را، چابکی اش را، که بلندم کرد، که کندم از زمین. دستی که صورت نداشت، زن و مردش را هم یادم نیست. برای من آن دست مهم بود که آمد و بلندم کرد و گم شدیم میان جمعیت و بعدتر، کمی دورتر، اشک های مادرم را... .
هنوز هم می بینم خوابش/کابوسش را، هنوز هم می بینم که می بارد بلا از آسمان و می بلعد زندگی را. هنوز هم می بینم بعضی اوقات, که می بارد بلا از آسمان و من نمی رسد صدایم به هیچ کس.
گور پدر جنگ اقایان، گور پدر جنگ...