مشق شب پنجم

ساخت وبلاگ

پیشگفتار

باید فکری به حال این تکلیف نویسی های هر شب  مرتضی برزگر بکنم، گفته که هر شب یک ربع، بیست دقیقه بنویسید تا نوشتن عادتان شود، دغدغه تان شود. گذاشتن یک ربع بیست دقیقه، هر شب، خیلی سخت نیست، مشکل این است که نمیدانم از چه بنویسم که یک ربع بیست دقیقه طول بکشد. دو شب اول را بی مشکل نوشتم، شب سوم، دست گذاشتم روی موضوعی که شب سوم و حتی چهارم هم جمع نشد. اخرش هم متنش نصفه نیمه ماند. اگر می خواستم امشب هم رویش وقت بگذارم، باز هم بعید میدانم به جایی میرسید، به هر حال از روی بی موضوعی نشسته ام، این چرت و پرتها را به خورد شما می دهم. از روی بی موضوعی نیست ها، که موضوع زیاد هست برای گفتن و نوشتن، موضوعی که در بیست دقیقه بشود جمعش کرد و نتیجه گیری اخلاقی کرد نیست. ممکن است حالا پیش خودتان بگویید، تو که انقدر متعهدانه هر شب بیست دقیقه وقت می گذاری، خب هر شب چهل و پنج دقیقه، یک ساعت وقت بگذار. اما خب این یعنی شما من را نمی شناسید، من کلا همه چیز را در حد مینیموم مورد نیازش انجام می دهم، یعنی تا آن حدی که از من خواسته شد و نه بیشتر، حتی اگر مثل الان خودم دوباره بنشینم فایلهای کلاس های داستان نویسی را شش ماه بعد دوباره گوش بدهم.


یک تیر و دو نشان (مشق شب پنجم)
 ساعت چهار و سیزده دقیقه عصر یکشنبه است. مخمل خوابیده اینجا توی اتاقش! صدای جوشیدن آب داخل قابلمه می آید، طبق دستور العمل روی جلد برنج های کیسه ای، باید دو کیسه شان را  داخل سه لیوان آب ولرم بریزید و بگذارید آب به جوش بیفتد و هشت تا ده دقیقه بعد برنج ها را در بیاورید. اما من با یک دست قابلمه را زیر شیر آب گرفته بودم که دستور العمل را دیدم، دیگر حال خالی و پر کردن قابلمه را نداشتم. بعدش هم  قابلمه را که روی گاز گذاشتم، یادم رفت ساعت را نگاه کنم و نمیدانم هشت تا ده دقیقه کی تمام می شود. خراب کردن دستور العمل  به این سادگی واقعا هنر می خواهد و اگر شما از این کار من متعجبید، یعنی من را نمی شناسید. 


دوش هم باید بگیرم، قرار است ساعت شش و نیم بروم دنبال ب تا باهم برویم مهمانی سال نو دانشگاه. گرچه احتمالا سن پدر بزرگ دانشجوهای دانشگاه را دارم، اما خب هم زیارت است و هم سیاحت. از چهار سال پیش که از دانشگاه آمدم بیرون دیگر بر نگشته ام و این الان اولین بار است. احتمالا کسی را نمی شناسم دیگر انجا. احتمالا حسی شبیه حسی که چندسال پیش، وقتی چند سال پس از فارغ التحصیل شدن کارشناسی، به دانشگاه برگشتم خواهم داشت. بچه های قدیمی را ما فسیل صدا میکردیم. یعنی احتمالا ما فقط نه، گمانم همه دانشگاه ها همینجور باشند. فسیل لغت خنده داریست، فقط تا وقتی که خودتان فسیل نشده باشید. بعدش دیگر خیلی خنده دار نیست. حالا امشب من هم فسیل هستم و دارم بر می گردم دانشگاه. یک ساعت رفت و یک ساعت هم در راه برگشت خواهم بود، اما اشکالی ندارد، دیروز شروع کردم ب گوش دادن کتاب صوتی ناطور دشت. کتاب را از روی فیدیبو گوش می دهم. این که پرداخت ارزی دارد خیلی کمک می کند. کل کتاب نه ساعت است که به نظرم خیلی طولانی است، اول و اخر هر فصل کتاب هم موزیک گذاشته اند. می توانستند این موزیک ها رابر دارند تا کوتاه تر شود ولی خب نکرده اند. کتابش را مهدی پاکدل می خواند، خوب می خواند، کتاب هم خوب ترجمه شده ولی راستش داستانش را خیلی دوست ندارم. خیلی اتفاقی نمی افتد که آدم را بکشد دنبال خودش. یک بار همان شش ماه پیش تا صفحه صد و شصت و این هایش خواندم، گمانم کلش مثلا دویست و خورده باشد، اما رهایش کردم حالا این دو ساعت رفت و برگشت را می نشینم توی ماشین بقیه اش را گوش می دهم. یک تیر و دو نشان.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 130 تاريخ : سه شنبه 17 خرداد 1401 ساعت: 11:07