لیزا

ساخت وبلاگ

اِلِنور فرم مرخصیش رو گذاشت روی میزِ جلوم که امضا کنم و گفت " من هفته دیگه نیستم، تولد شصت سالگی خواهرمه". یه لبخند بزرگ زدم، اون قدر بزرگ که چشام ریز بشه و از پشت ماسک بتونه خوشحالی ساختگیمو ببینه، صدام رو هیجان زده کردم و گفتم "اِ، برنامتون چیه؟ قراره سوپرایزش کنید؟" صداشو آروم کرد و گفت " خواهرم رو کرونا چهار ماه پیش کشت".

ساکت شدم.

راستش من توی فارسی هم نمیتونم حسم رو در مقابل مرگ با کلمات نشون بدم. ذهنم میدوه دنبال کلمه، اما لال میشم. حس میکنم هرچی بگم خیلی ساختگیه، خیلی دم دستیه، عمق درد رو نمی رسونه.

 گفتم " ببخشید، من نمیدونستم" گفت "اشکال نداره". دوتامون ساکت شدیم یه لحظه ، اونقدر ساکت که تونستم پرده اشک رو توی چشماش ببینم.

"خیلی سریع اتفاق افتاد، خواهرم لیزا پرستار بود، توی خانه سالمندان. وسطهای مارچ، نشسته بودم همین جا توی آفیس که بهم پیام داد که یکی از سالمندای اینجا مشکوک به کروناست و قرنطینه اش کردیم. نگران بود یکم. ازش پرسیدم، مریض توئه؟ گفت"  مریض همست، همه ازش نگهداری میکنن"

هفته بعدش لیزا تب کرد و خودشو قرنطینه کرد توی خونه.  من و اون یکی خواهرم اِلما، هر روز براش غذا می بردیم و می گذاشتیم پشت در، روز سوم گفت که نفس تنگی داره و باید بره بیمارستان. خودش زنگ زد اورژانس و بردنش همین بیمارستان کالدوِل (و با دستش سمت شرق رو نشون داد). 
من و اِلما هر روز بهش پیام می دادیم، یه شب توی یکی از مسجاش گفت که خیلی احساس تنهایی میکنه. فردا ظهرش من و الما، وقت ناهار، از سر کار، رفتیم توی پارکینگ بیمارستان. بالا راهمون نمیدادن. بهش گفتم بیاد دم پنجره که  از دور ببینیم همو. گفت که بدنش ضعیفه و خیلی خستست. بهش گفتم کدوم طبقه ای؟ کدوم پنجره؟ گفت نمیدونم، بهش گفتم که از پنجره عکس بگیره، از روی عکس پنجره رو حدس زدم. نمی تونستم ببینمش، اما همینکه میدونستم پشت کدوم پنجره خوابیده، آرومترم می کرد. بهش پیام دادم که من و الما اینجاییم، توی پارکینگ، دیگه تنها نیستی.

سه چهار روز من و الما وقت ناهار، از سر کار می رفتیم توی پارکینگ و بهش مسج می دادیم که ما اینجاییم و هی فاصله بین پیام هایی که اون می فرستاد بیشتر می شد، ضعف داشت یا بیشتر می خوابید، نمیدونم. روز هشتم گفت که اکسیژن خونم خیلی پایینه و احتمالا تیوب بذارن توی دهنم. خودش پرستار بود و می فهمید وضعش هر روز داره خراب تر میشه.

فرداش پیامهامون رو جواب نداد، پس فردا عصر، دکتر زنگ زد به گوشی من. گفت خواهرت وضعش خوب نیست، قلبش می زنه، اما اگر هم احیا بخواد و ما بتونیم احیاش کنیم هم زنده نمی مونه، در واقع دکتر ازمون اجازه می خواست که احیاش نکنه. بهمون می گفت بذارین راحت بره و اذیت نشه، لیزا راحت تره اینطور ".

دیگه خودت میتونی بفهمی ما چی کشیدیم، من و ِالما و چندتا از دوستهای نزدیک لیزا رفتیم توی پارکینگ بیمارستان. دعا خوندیم، گریه کردیم و اشک ریختیم، یکی از پرستارها ی لیزا باهامون فیس تایم کرد، بهش گفتیم دوربین رو بگیره جلوی صورت لیزا و دستشو نگه داره که احساس تنهایی نکنه، صورتشو نمیتونستیم ببینیم، کلی لوله وصل بود بهش، خواب بود. دونه دونه گوشی رو گرفتیم دستمون و باهاش خداحافظی کردیم."

النور چشماشو بزرگ کرد، ابروهاشو داد بالا و گفت "میدونی، خیلی ها همینقدر هم نتونستن با عزیزشون باشن، نتونستن حتی از پشت گوشی تلفن خداحافظی کنن، من به همینم راضیم"

و من به این فکر کردم که کاش مخفی کردن اشک هم از پشت ماسک به راحتی مخفی کردن لبخند بود.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 117 تاريخ : شنبه 13 دی 1399 ساعت: 2:31