قورقوری

ساخت وبلاگ

 

به قول فهیم عطار، "بدتر از هاشمی رفسنجانی، احساس می کنم همه خاطراتم را یک دور شنیده اید" ولی گاهی وقت ها وسط دوش گرفتن، یا تمیز کردن خانه، یا ورزش کردن، یکهو یک چیزهایی یادم می آید، انقدر دور که خودم هم شک میکنم واقعا اتفاق افتاده اند یا نه! قورقوری اما یکی از آنها نیست. اصلا نمی دانم قور قوری را چرا تا به حال برایتان تعریف نکرده ام!

دوم دبیرستان بودم، اگر حساب و کتابم درست باشد، سال هفتاد و نه. یعنی نوزده سال پیش و ما شاهین شهر زندگی می کردیم.  خانه ما خیابان عطار، فرعی پنج غربی بود، اینکه می گویم پنج غربی، یعنی پنج شرقی ای هم، درست آن دست خیابان بود و اگر توی یکی از فرعی ها می ایستادی تا ته فرعی دیگر را می شد دید.

من صبح ها، شش و نیم از خانه می زدم بیرون و می ایستادم سر فرعی پنج غربی تا اول قورقوری و بعد مینی بوس آبی سرویس مدرسه برسند. شش و نیم صبح خیلی زود بود، هوا گرگ و میش بود و زمستان ها سرد بود و من تنها انگیزه ام برای مدرسه رفتنِ صبح ها، قور قوری بود. قور قوری اسمی بود که من و محمد رویش گذاشته بودیم (توی پرانتز اینکه آن موقع تبلیغ داروگر از تلویزیون پخش می شد و نهایت ابتکار ما همین بود) قور قوری هم سن و سال من بود و مانتوی سبز می پوشید و از ته فرعی پنج شرقی می آمد، ازخیابان رد می شد و بعد از نگاه های یواشکیمان، از کنار من و می رفت داخل پنج غربی. 

آن موقع ها، خلافی ِ صحبت کردن با جنس مخالف و دوست دختر و پسر و سر کله زدن با کمیته و گشت و پلیس و این ها، بعد از قاچاق مواد مخدر در رده دوم بود، یا شاید هم من در آن سن و سال اینجور فکر می کردم، اما اصلا یک چیز ترسناکی بود، نه ترس از گشت می گذاشت و نه هنوز عرف جامعه به کَتَش می رفت.

راستش من هم راضی بودم، به همین که زل بزنم به قورقوری که از دور بیاید و چشم هایم را ریز کنم که بهتر ببینمش و بعد از خیابان رد شود و دو سه ثانیه نگاهمان گره بخورد. اینکه می دانستم دوباره فردا می بینمش کافی بود. من و محمد عصرها که از مدرسه بر میگشتیم، روی پله جلوی خانه توی کوچه می نشستیم و از فوتبال و درس و هر چیزی که به ذهنتان برسد حرف می زدیم و قورقوری هم یکی از بحث های تقریبا هر روزه ما بود.

 تا اینکه اردیبهشت ماه شد و چیزی نمانده بود که امتحانات خرداد برسند و بعدش هم تابستان و من ممکن بود که دیگر قورقوری را نبینم. نه اسمش را می دانستم، نه آدرس خانه شان را، نه تلفنی و نه هیچ چیز دیگر، تنها چیزی که وصلمان می کرد به هم، نگاه های دزدکی شش صبح مان بود. 

باید کاری می کردم. محمد پیشنهاد داد که برایش نامه بنویسم و یک روز شش صبح بدهم بهش. فکرش هم چهار ستون تنم را می لرزاند، اما چاره ای نبود. عصر محمد آمد خانه مان و دو نفری نشستیم توی پلکان راهرو و فکرهای مان را گذاشتیم روی هم و نامه را نوشتیم. بعد هم محمد شد قورقوری و سناریوهای مختلف را تمرین کردیم که من یکهو پای کار زبانم بند نیاید. همه چیز باید خوب پیش میرفت.

صبح پاشدم، صبحانه را خوردم و زدم بیرون. هوا گرگ و میش بود. محمد با اینکه نوبت ظهر بود از استرس بیدار شده بود و با لباس توی خانه ایستاده بود دم در و از سرما می لرزید. یک دور دیگر سریع تمرین کردیم و راه افتادم به سمت سر کوچه.

دندان هایم از سرما و هیجان و ترس به هم میخورد و صدای شان را می شنیدم. خودم را آرام می کردم و دندان هایم را روی هم فشار می دادم و گلویم را صاف می کردم که صدایم نلرزد. سر کوچه که رسیدم برگشتم و دیدم که محمد هنوز دم در خانه شان است و سر کوچه را نگاه می کند.

قورقوری از ته فرعی پنج شرقی پیدایش شد، نفس های عمیق می کشیدم و جمله هایی را که می خواستم بگویم توی ذهنم تمرین می کردم و قورقوری هی بزرگتر و بزرگتر می شد. رسید آن سمت خیابان، نامه را توی جیبم فشار دادم، از روی خط ها گذشت و بعد از کنار من.  خشکم زد. 

آخ! فرصت داشت از دست می رفت، باید کاری می کردم، برگشتم و چند قدم دویدم پشت سرش.

 -"ببخشید"، صدای من بود گمانم یا حداقل چیزی که فکر می کردم یا می کنم گفتم، برگشت.

 -"برایتان این نامه را نوشته ام" و نامه مچاله شده را گرفتم سمتش. نگاهش از من لغزید روی نامه، خندید.

+ "نه"! و رفت.

آخ!!

 زبانم بند آمده بود و تمام تمرین ها و نقشه های من و محمد نقش بر آب شده بود.

دندان هایم دیگر به هم نمی خورد، داغ شده بودم، برگشتم و با چشمهایم دنبال محمد گشتم، نبود. سرویس مدرسه هم آمده بود سر کوچه و بوق می زد، باید می رفتم. نامه را پاره کردم و چپاندم ته کیفم و شروع کردم به دویدن.

قورقوری را هم دیگر ندیدم، از فردایش دیگر نیامد، از کنار من رد نشد و دیگر نگاهمان هم به هم گره نخورد.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1399 ساعت: 7:42