سِگا

ساخت وبلاگ
داشتن "سِگا" شده بود آرزوی من و کوشا. گمانم سال اول راهنمایی بودم و کوشا هم لابد آخرهای دبستان. پسر عمه کوچکترم آن زمان سگا داشت و خانه شان که می رفتیم، میخ می شدیم جلوی تلویزیون و در آوردنمان با خدا بود. داشتن سگا شده بود کعبه ی معبودمان، آرزوی دورمان. اصلا من بعضی شب ها خواب می دیدم که نشسته ام جلوی تلویزیون و دارم سگا بازی می کنم و صبح که بلند می شدم از غصه گریه ام می گرفت. نمی دانم چرا مامان و بابا سگا نمی گرفتند برایمان، شاید نگران درس و مشقمان بودند، مامان زیادی سختگیر بود آن روزها. قیمت دستگاه هم کم نبود، اگر درست یادم مانده باشد، حدود پنجاه هزار تومان. صحبت سال هفتاد وسه، هفتاد و چهار است.
یک شب رفته بودم توی رختخواب که بابا از کار آمد خانه و گفت جمع کنید برویم سگا بگیریم. بابا کارهایش همینطوری بود، مثلا یکدفعه می آمد خانه می گفت جمع کنید شبانه برویم مسافرت. کرمان، شیراز، بوشهر فرقی نمی کند. حالا هم آمده بود می گفت جمع کنید برویم سگا بگیریم! نه و نیم شب!!
فکر کردم اشتباه می شنوم، باورم نمی شد، قلبم شروع به تپیدن کرد. از رختخواب پریدم بیرون و دو دقیقه بعد شال و کلاه کرده نشسته بودیم توی ماشین. توی راه، هی به ساعت نگاه می کردم و خدا خدا می کردم به چراغ قرمز نخوریم و وقتی می رسیم مغازه ها باز باشند. 
وقتی رسیدیم، پاساژها در حال تعطیل کردن بودند و کم کم مغازه دارها چراغ ها را خاموش می کردند و کرکره ها را پایین می کشیدند. دلم غُل می خورد، در یک قدمی رسیدن به آرزویم بودم، اگر امشب نرسیم چی؟ پاساژ اول، پاساژ دوم، پاساژ سوم، ... . مامان می گفت همه بسته اند می رویم فردا می آییم و من و کوشا اصرار که نه، این یکی را هم چک کنیم. بالاخره توی زیر زمین یکی از این پاساژها، یک مغازه باز دیدیم، رفتیم تو، بابا پنجاه هزار تومان را داد و ده دقیقه بعد توی ماشین بودیم، در راه برگشت. توی راه، نور چراغ خیابان می افتاد روی جعبه رنگارنگ و صورت های خوشحال خانواده روی جعبه را روشن می کرد و قند توی دلم آب می شد. 
خانه که رسیدیم، لباس در نیاورده، جعبه را باز کردم، دستگاه را همانطور که بارها خانه پسر عمه دیده بودم به تلویزیون وصل کردم و ...، هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی روشن شد، آن آقای اول هم EA SPORTS اش را گفت، اما این فیلم اولش هی تکرار می شد و نوشته چشمک زن روی تصویر می گفت که دکمه استارت را بزنید. سیم ها را چک کردم، فیلم را چک کردم و اتصال به تلویزیون را، همه چیز درست بود اما درست نمی شد.
بابا می گفت رستارتش کن، سیم ها را در بیار دوباره بزن. مامان همانطور که نگران بالای سرمان ایستاده بود می گفت مگر می شود خراب باشد، حتما یک جایی اشتباه کرده اید. بابا می گفت، فیلمش را در بیار، فوت کن دوباره جا بزن، ته سیم دسته ها را یکم تف بزن شاید قطعی دارد، اداپتور را چک کن اتصالی چیزی نداشته باشد و ... . نیم ساعت بعد همه آن ذوق و خوشحالی ماسید روی صورتم، ماند روی دلم. هر دو دسته خراب بودند و حالا دیگر یازده شب بود.
حالا چرا یاد این ماجرا افتاده ام بعد بیست و سه سال؟ خودم هم نمی دانم. یعنی اولش نمی دانستم، یکم که بیشتر کندم خودم را دیدم انگار آن شب بارها و بارها تکرار شده برایم در این بیست و سه سال. بارها جان کنده ام و نزدیک شده ام به آرزوی دورم، به آن چیزی که می خواسته ام، به کعبه معبودم، بارها از فاصله یک میلی متری دیده امش و دستم را که دراز کرده ام در رفته از دستم و نرسیده ام بهش و مجبور شده ام از نو شروع کنم. 
هر بار که زندگی این بازی را می کند با من، خاطره آن شب یک جایی پس ذهنم، دوباره برایم زنده می شود.

شب...
ما را در سایت شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 116 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 16:20