اصلا به نظرم "دل درد" از آن دردهای بدقلق است، از آن دردهای گُنگ، از آن درد هاست که می تواند هزار و یک دلیل داشته باشد، کافیست آدم شب غذای سنگین بخورد یا کم بخورد یا هزار جور دلیل دیگر که اینجا جایشان نمی شود تا "دل درد" بگیرد. من هم گمانم "دل دردهایم" را به هزار دلیل من درآوردی نسبت داده بودم و بعد کم کم درد عادت شده بود برایم، شده بود جزیی از زندگی ام، حسش میکردم، دیگر نمیدیدمش.
اینها را گفتم که بگویم، درد گُنگ خطرناک ترین دردهاست. دردی که نتوان دلیلش را دید، نتوان انگشت گذاشت رویش و دخلش را آورد. به نظرم "دردِ روح" هم یکی از آنهاست. گُنگ، مبهم و بدقلق. "دردِ روح" دل را هم بی تاب می کند اصلاً. یک روز بلند می شود و چیزی توی دلش سنگینی می کند یا دلش غُل می خورد و هرچه که خودش را می کٓنٓد، نمی بیند دلیلش را و بعد کم کم یک روز به خودش می آید می بیند "روح درد" عادت شده برایش. شده جزیی از زندگی اش. می پذیرد دردِ روح را و حملش می کند با خود، هر کجا که می رود. نمی بیندش، اما حسش می کند.
شب...برچسب : نویسنده : dsleeplessinboston0 بازدید : 111